کد مطلب:122844 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:282

ذکر حال برادر داعی، محمد بن زید الحسنی
محمد بن زید بعد از برادرش حسن ملقب شد به «داعی» اما شوهر خواهرداعی كبیر كه ابوالحسین احمد بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن شجری حسنی است، بعد از وفات داعی لواء سلطنت برافراخت و بر ملك طبرستان استیلایافت، محمد بن زید از جرجان لشكر بر آورد و با ابوالحسین رزم داد تا او را بكشت و طبرستان را در تحت فرمان آورد و از سال دویست و هفتاد و یكم هجری تا هفده سال و هفت ماه حكومت طبرستان بروی استقرار یافت و سلطنت او چنان محكم شد كه رافع بن هرثمه در نیشابور روزگاری به نام او خطبه میخواند و ابومسلم محمد اصفهانی كاتب معتزلی وزیر و دبیر او بود و در پایان كار محمد بن هارون سرخسی صاحب اسماعیل بن احمد سامانی او را در جرجان مقتول ساخت و سراو را برگرفت و با پسرش كه اسیر شد به سوی مرو فرستاد و از آنجا به بخاری نقل كردند و جسدش را در گرگان در كنار قبر محمد بن الأمام جعفر الصادق علیه السلام كه ملقب بود به «دیباج» به خاك سپردند. و محمد بن زید در علم و فضل فحلی و در سماحت و شجاعت مردی بزرگ بود،علما و شعرا، جنابش را ملجاء و مناص میدانستند، و قانون او بود كه در پایان هرسال بیت المال را نگران میشد آنچه افزون از مخارج به جای مانده بود بر قریش وانصار و فقهاء و قاریان و دیگر مردم بخش میكرد و حبه ای به جای نمی گذاشت.چنان اتقاق افتاد كه در سالی چون ابتداء كرد به عطای بنی عبدمناف و از عطای بنی هاشم فراغت جست طبقه دیگر را از بنی عبدمناف پیش خواند مردی به جهت اخذ عطا برخاست محمد بن زید پرسید كه از كدام قبیله ای؟ گفت: از اولادعبدمناف، فرمود: از كدام شعبه؟ گفت: از بنی امیه، فرمود: از كدام سلسله؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنی معاویه باشی، عرض كرد چنین است. فرمود نسبت به كدامیك از فرزندان معاویه میرسانی؟ همچنان خاموش شد، فرمود: همانا از اولاد یزیدباشی، عرض كرد چنین است. فرمود: چه احمق مردی تو بوده ای كه طمع بذل وعطا بر اولاد ابوطالب بسته ای و حال آنكه ایشان از تو خون خواهند اگر از كردارجدت آگهی نداری بسی جاهل و غافل بوده ای و اگر از كردار ایشان آگهی داری دانسته خود را به هلاكت افكنده ای. سادات علوی چون این كلمات بشنیدند به جانب او شر را نگریستند و قصد قتل اوكردند، محمد بن زید بانگ بر ایشان زد و گفت: اندیشه بد در حق وی مكنید چه هركه او را بیازارد از من كیفر بیند مگر گمان دارید كه خون امام حسین علیه السلام را ازوی باید جست، خداوند كس را به گناه دیگر كس عقاب نفرماید. اكنون گوش داریدتا شما را حدیثی گویم كه آن را به كار بندید. همانا پدرم زید مرا خبر داد كه منصور خلیفه در ایامی كه در مكه معظمه رفته بود درایام توقف او در آنجا گوهری گرانبها به نزد او آوردند تا او را بیع كند منصور نیك نگریست گفت: صاحب این گوهر هشام بن عبدالملك بوده و به من رسیده كه از وی پسری محمد نام باقی مانده و این گوهر را او به معرض بیع در آورده است. آنگاه ربیع حاجب را طلب كرد و گفت: فردا وقتی كه نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پای بردی فرمان كن تا درهای مسجد را ببندند پس از آن یك در آن را بگشای و مردم را یك یك نیكو بشناس و رها كن تا هنگامی كه محمد را بدانی و اورا گرفته نزد من آوری، چون روز دیگر «ربیع» كار بدین گونه كرد محمد دانستكه او را میجویند دهشت زده و متحیر به هر سو نگران بود، این وقت محمد بن زیدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام با او برخورد و آشفتگی خاطر او را فهم كرد و گفت: هان ای مرد! ترا سخت حیرت زده میبینم كیستی و ازكجائی؟ گفت: مرا امان میدهی؟ فرمود:امان دادم و خلاص ترا بر ذمت نهادم،گفت: منم محمد بن هشام بن عبدالملك اكنون بگو تو كیستی؟ گفت: منم محمد بن زید بن علی و توئی پسر عم، ایمن باش تو قاتل زید نبودی و در قتل تو ادراك خون زید نخواهد شد اكنون به جهت خلاصی تو تدبیری میاندیشم اگر چه بر تو مكروه آید باك مدار. این بگفت و ردای خود را بر سر و روی محمد هشام افكند و كشانكشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وی همی زد تا در مسجد به نزد «ربیع»رسید فریاد برداشت كه یا اباالفضل این خبیث شتربانی است از اهل كوفه شتری بمن كرایه داده ذاهبا و راجعا و از من گریخته است و شتر را به دیگری كرایه داده ومرا در این سخن دو شاهد عدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه كن تااو را به نزد قاضی حاضر كنند. ربیع دو نفر حارس با محمد بن زید سپرد و ایشان ازمسجد بیرون شدند چون لختی راه بپیمودند محمد روی با محمد بن هشام كرد وفرمود: ای خبیث! اگر حق مرا ادا میكنی زحمت حارس و قاضی ندهم؟ محمد بن هشام گفت: یابن رسول الله! اطاعت میكنم، محمد بن زید با ملازمان ربیع فرمود اكنون كه بر ذمت نهاد شما دیگر زحمت مكشید و مراجعت كنید. چون ایشان برگشتند محمد بن هشام سر و روی محمد بن زید را بوسه زد و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد! خداوند دانا بود كه رسالت را در چنین خانواده نهاد و گوهری بیرون آورد و عرض كرد كه به قبول این گوهر مرا تشریف فرمای. فرمود: ای پسر عم ما اهلبیتی هستیم كه در ازای بذل معروف چیزی نمیگیریم من در حق تو از خون زیدچشم پوشیدم گوهر چه میكنم اكنون خویش را پوشیده دار كه منصور را در طلب توجدی تمام است. چون داعی سخن بدینجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموی رامانند یك تن از عبدناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را بسلامت به ارض ری برسانند و با مكتوب او باز آیند، اموی برخاست و سر داعی رابوسه زد و برفت. و این داعی را كه محمد بن زید نام است دو پسر بود: یكی زید ملقب به رضی و او رانیز پسری بود به نام محمد و دیگر حسن نام داشت. و چون از اولاد زید بن حسن فارغ گشتیم اكنون شروع میكنیم به اولاد حسن مثنی.